loading...
دانلود رايگان نرم افزار با لينک مستقيم, دانلود بازي, دانلود

آن روز فرهان شماره شركت را به من نداد و گفت شماره را گم كرده ام. فردای آن روز مهندس شاكر وارد شركت شد. از اتاق منصوربیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

· مهندس شاكر ممكن لیست فروشی رو كه مهندس فرهان براتون مهر كردن، به من بدین؟

مهندس شاكر از داخل اوراق، آن را پیدا كرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش كردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل كرده بود. آن لیست را به اتاق یكی از همكارها برم و كپی كردم و اصل را به شاكر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم:

· مهندس شماره شركت رو پیدا كردین؟

· بله، اما هر چی می گیرم كسی بر نمی داره گیسو خانم.

· چه شركتیه كه این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن.

شماره را گرفت و گفت:

· چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت كردم رو رفتار من دقیق شدین، نكنه به من شك دارین.

· این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فكر كردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا كنم و به اتاقتون بیام، درسته؟

· آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر كاری می كنم.

· ان وقت سر قولتون هستین؟

· صد در صد.

· كه این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار كه منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش كنین.

گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم:

· می شه یه بار دیگه بگیرین؟

· بله، صد بار می گیرم

شماره را در ذهنم ثبت كردم. به نظرم شماره آشنا آمد.

· آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.

و به اتاق منصور برگشتم.

· كجا بودی گیسو؟

· همین دوروبرها.

· این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.

· پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می كنی منصور؟ رفتم بپرسم كه با اون شركت تماس گرفته یا نه؟

· خب حالا بود؟

· نه كسی گوشی رو بر نمی داره.

· اونم باید در شركتش رو تخته كنه.

پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را كه به خاطر سپرده بودم یادداشت كردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا كردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نكردم، چون می دانستم سرم كلاه گذاشه ولی كور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شركت گرفته بود

هر چه می خواستم باور كنم كلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فرهان مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی كردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.

· حوصله ندارم منصور، خسته م.

· من خستگی تو در میارم.

· خسته ترم می كنی.

· یعنی چه؟

· یعنی اینكه برو كنار.

به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.

آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را كشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.

· بله.

· سلام مهندس.

· سلام گیسو خانم، عصر به خیر.

· ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.

· آروم باشین خانم. بدونین با چه كسی دارین زندگی می كنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟

· حق با شماست.

· امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستوران. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.

· باشه، قراره با الناز كجا برن؟

· قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت كنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.

· باشه، فعلا خدا نگهدار.

· خدا نگهدار.

مثل مرده ها به مبل تكیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می كند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع كردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز كشیدم و به چهره منصور كه آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود كه هنوز دوستش داشتم. اصلا فكر نمی كردم به من خیانت كند. كمی اشك ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق كه به منصور داشتم و آن همه امید كه مرا به این خانه كشاند. بدجوری می سوخت. بعد كه فكر كردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج كنم، با كسی كه می داند همسر اولم چه خیانتی به من كرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سركوفت بزند و تحقیرم كند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی كرد. این بود كه به بهرام فكر كردم. آن قدر فكرهای جورواجور به سرم زد كه خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز كرد و مرا كه دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد بعد برای اینكه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت:

· خواب می بینم؟ جناب عالی كه گفتین كنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....

· كنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.

و پشتم را كردم.

باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:

· آخه تو چرا با من بد شدی؟

· برو از قلبت بپرس، نه از من.

با لحنی بامزه قلبش را نگاه كرد و گفت:

· جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟

· بله، بله. ممنونم جناب قلب.

بعد در گوش من گفت:

· ایشون می فرمایند كه حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه كه من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم.

و شروع كرد به بوییدن سر و گردن من.

· آ ، منصور پرتت می كنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!

· آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.

· پس چرا قبلا كه عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.

· غلط كردم خوبه؟

· نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینكه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد كه غلط كردین.

· من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه كسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار كنه.

· ا ...! پس اون بدكاره ای كه روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف كردیم می شیم اخ.

· شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.

· شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.

· تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی كنی؟

جیغ كشیدم:

·برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی كنی؟

بدون كلمه ای از كنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن كرد و همانجا كشید. بعد بلند شد لباسش را عوض كرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم كمی اشك ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم.

تلویزیون را روشن كردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت كرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوكلن زده، در حالی كه كت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت.

خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینكه بگوید كجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را كه بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می كردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:

· ساعت شش و نیم منتظرم.

حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم.

· تشریف می برین بیرون؟

· آره ثریا خانم. می رم كمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟

· قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یكی از دوستاشون.

· بره قبرستون، كی ناراحت می شه؟

· اوا خانم جون، خدا نكنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر كدوم نباشه اون یكی معنا پیدا نمی كنه.

· خداحافظ. راستی من سعی می كنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش كه.

· چشم خانم.

· از همسایه مون چه خبر؟

· خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو كردن.

· شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.

· خیر پیش.

سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی كردم.

· دیر كه نكردم؟

· نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی كنن و صحبت كنن، دو ساعتی طول می كشه.

· گفت می رم خونه یكی از دوستام.

· خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته

و به تمسخر خنده ای كرد.

سری تكان دادم و گفتم:

· می بینین عاقبتم به كجا كشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.

· عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر كنارتون نشستم.

· ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ كردم به كسی اطمینان نكنم. البته ببخشین.

· بهتون حق می دم.

وارد خیابانی شدیم كه منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می كردم كه همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:

· خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت كه مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای كاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، كه الان زیر خاك پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم.

فقط این جملات را در دل می گفتم:

· امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاك كنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین. *

·خب، حالا ثابت شد؟

با سر جواب مثبت دادم.

  • بریم؟

  • نه فرهان. صبر كن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی كنم.

لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.

  • باشه صبر می كنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.

دقیقا یك ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت كردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا كنار در نرده ای منصور را بدرقه كردند. الناز لباس زرشكی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوك زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.

فرهان مرا زیر نظر داشت. یك لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز كنم كه فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

  • نه گیسو، خواهش می كنم.

در حالی كه اشكهایم سرازیر شده بود، گفتم:

  • تو بودی تحمل می كردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می كردی؟

  • گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان كنار من نشتی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در كنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟

سكوت كردم.

  • اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، كه اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف كنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نكن. می فهمی چی می گم؟

اشكهایم را پاك كردم و گفتم:

  • می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.

  • تحمل كن، خواهش می كنم. خب منصور رفت. بریم كه باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.

و چنان با سرعت و ماهرانه از كوچه پس كوچه ها مرا به خانه رساند كه تعجب كردم. وقتی پیاده شدم تشكر كردم و گفتم:

  • انشاءالله جبران كنم.

  • همین كه بهتون برسم جبران شده.

  • خدا نگهدار.

  • گیسو خانم!

  • بله.

  • سكوت، سكوت، سكوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.

به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:

  • خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟

  • حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می كنه.

  • بگم مرتضی شما رو برسونه دكتر؟

  • نه كمی استراحت كنم بهتر می شم. منصور كه تماس نگرفت؟

  • نه.

  • خوبه. نگو بیرون بودم.

  • باشه. خیالتون راحت.

  • من می رم بالا استراحت كنم، جواب تلفن هم نمی دم.

  • بله.

به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض كردم. كمی توی آینه خودم را نگاه كردم و گفتم:

· راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل كردم و روی تخت، هم آغوش افكار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد كه خواستم به مرتضی بگویم برویم دكتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز كشیدم.

به لوستر نگاه كردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم كه می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می كردم. همه چیز در نظرم زشت و كریه می آمد. از آینه و پرده و كنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور!

خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم كه بعد از جدایی من و منصور چه می كنند؟ هزار بار خودم را لعنت كردم كه چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انكار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.

· گیسو! گیسو! در رو باز كن ببینم چته؟ بیا بریم دكتر.

· برو گمشو كثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دكتر؟ اینها را در دل گفتم.

· گیسو، با توام خواهش می كنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...

· ثریا! كلید یدكی این در رو بردار بیار ببینم. نكنه ...

· آره، چرا می گی نكنه؟ بگو ایشاالله بمیری كه دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.

فریاد كشیدم:

  • ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.

از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.

ثریا رسید و گفت:

  • بفرمایید كلید آقا.

  • دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.

یك ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فكر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی كردم و سلام نكردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی كنم. چه سلامی؟ چه علیكی؟

منصور نگاهی به من كرد و گفت:

  • علیك سلام.

  • سلام.

  • بهتری؟

  • من چیزیم نبود.

  • مگه قلبت درد نمی كرد؟ مگه با تو نیستم؟

  • درد می كرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟

  • از درد قلب انقدر اشك ریختی كه چشمات متورم و قرمزه؟

سكوت كردم

  • از اینكه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادم

دو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:

  • بس كن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه كسی انتظارت رو نمی كشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه كوفت كنم و برم. ممنون ثریا خانم.

  • آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت كردنه گیسو؟

  • برای اینكه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.

  • باور كن كار واجبی بود.

  • چه كار واجبی؟

  • یكی از دوستام خواسته بود برم منزلش.

  • كدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.

  • اینو نمی شناسی.

  • اتفاقا خوب می شناسم. آره. در كنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.

  • چیزی لازم ندارین؟

  • چرا ثریا خانم، یه كم آرامش، بگو كجاست؟

ثریا رو به منصور كرد و گفت:

  • خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.

این را گفت و رفت.

  • مجلس مردونه بود.

  • یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟

  • نه.

  • منزلشون كجا بود؟

  • مركز شهر.

  • خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.

در حالی كه با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:

  • ولی به همون خدایی كه اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...

و چاقو را مقابلش گرفتم:

  • با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می كنم. این پیوند به اصطلاح مبارك و عاشقانه رو قطع می كنم.

  • این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!

  • یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم كردن یا چیز خورم كردن یا دیوونه شدم یا كوفت كاری.

  • چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو كه تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟

  • مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شكست. دود بود، رفت آسمون.

  • من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم!

  • انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت كن كه نیستم.

  • به موقعش.

  • موقعش كیه؟

  • هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام كه این وسط اسیر شد.

  • به بابات چه كار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می كنن.من كه برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.

  • كجا می ری؟

  • گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو كه مدفون كردی، حالا نوبت منه؟

  • تو بیجا می كنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.

  • نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام كه قلبش فقط مال من باشه.

  • نكنه اون مرد رو پیدا كردی؟

  • این طور فكر كن.

  • راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو كس دیگه ای رو می خوام.

و بعد با مشت روی بشقاب كوبید و فریاد كشید:

  • بگو تو پیری، تو آدمكشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟

از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شكسته را روی زمین پرت كرد و گفت:

  • ای لعنت به من كه دستم نمك نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من كه انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.

و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:

  • چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می كنین؟ والله ارزش نداره!

بغضم شكست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم كشید و گفت

  • ببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت كرد؟ مرتب كه قربون صدقه تون می رن، قهر می كنین، التماسشون می كنن. دیگه چیكار كنن؟ آخه یه كم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شركت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!

  • برای اینكه بیشتر شناختمش ثریا خانم.

  • شما اشتباه می كنین، حالا شا متون رو میل كنین، بعد برین از آقا دلجویی كنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو كشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی كم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می كنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نكنین.

  • من محبت می كنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟

  • آقا كه صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟

  • مگه ندیدین عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شركت چند با به بهانه كار می ره بیرون. من مطمئنم كه یه چیزی می گم.

· به چشم دیدین؟

  • آره دیدم.

  • استغفرالله! من كه باور نمی كنم. اون موقع كه تو قلب آقا كسی نبود پی این كارها نبودن، چه برسه به حالا كه قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م كنین. اشتباه خودتون رو پیدا كنین، نه اینكه زندگی تون رو به هم بزنین.

ثریا شروع به جمع كردن بشقابهای شكسته كرد و گفت:

  • ببین چقدر به ایشون فشار اومده كه دست به چنین كاری زدن، غذا هم كه نخوردن، اقلاً شما بخورین.

  • نمی تونم.

و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:

  • ثریا یك چسب زخم توی این خانه نكبتی پیدا نمی شه؟

  • چی شده آقا؟ دستتون بریده؟

  • اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟

صدای مادر آمد:

  • مهمون نمی خواین؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5282
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 4,197
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,424
  • بازدید ماه : 5,154
  • بازدید سال : 14,278
  • بازدید کلی : 711,174